بندهای کفشهایت را هم بستی
چقدر زود...
نگاه کن...
التماس غریبانه ی چشمانم را...
که بعد رفتنت مهربانی اش خاک میخورد
خدا خیر بده این کفش های بندی را
که رفتنت که رفتنم را دقیقه ای به تعویق می اندازد.
نگاه منتظرم خیس است و مبهوت
در امتداد جاده ای
که تو از ان سرد و مغرور گذشتی
و بی اعتنا به من
حتی پشت سرت را هم نگاه نکردی
همه چیز شاید یک اتفاق ساده بود
لغزیدن نگاهم بر زلال احساست
و تپیدن دلم...
که التماس نورانی در خود داشت
و اری...
من انجا قربانی شدم
و تو الهه بودی
که این قربانی شایسته ی ان نبود
میدانم
و اری
من تمام شدم
به همین سادگی...
جرم من چیست؟
سکوتی پر حرف...
یا نگاهی خالی از اطاعت محض
شاید...
اما دل من متهم است
اتهامش:اندوه
یا که یک شادی کوچک
بابت بارش برف...!
اگه رفتی
اگه سرنوشت اشکامو ندیدی
من به نقطه سر خط
تو به سرنوشت تازه ای رسیدی...